۱۳۸۹-۰۵-۱۶

شوخي جدي

[نوشته‌ي زير متني است كه براي خداحافظي از يك دوست از ايران رفته، نوشته شد]

ببخشيد!
يک اتفاقی افتاد
نفهميدم چرا بی‌سبب از کوچه به خانه‌ام خواندند،
آينه به دستم دادند
بعد خيره به سوی خويش
دمی در خواب‌های گريه نگريستم
انگار از دور
از همان سمتِ نابهنگام باد
صدای شکستن چيزی شبيه صدای آدمی می‌آمد.
آيا کسی از پیِ رفتنِ لامحالِ‌ من می‌گريست؟
[سيدعلي‌صالحي]

و اینک خداحافظ .... بی‌اشک، بی‌آه... بی‌آب پشت سر... نه اینکه بودن بَده و رفتن خوب.... مثل هفت سالگی که همه چیز یا خوب بود یا بد... نه... این‌گونه بودن و اینجا بودن بَده... این از آن‌گونه رفتن‌هاست که باید گفت برو و دیگه بر نگرد!... مثل زندان!!!..... برو و دیگر پشت سرت رو هم نگاه ننداز.... يا نگاه بنداز ولي برنگرد.... برو تا دیگر بغض فروخورده نداشته باشی.... یا نداشته باشی یا حداقل بتونی اونو راحت بدی بیرون. های های گریه کنی.... و نترسی.... . اینا رو تو کتابا خوندیم و تو فيلم‌ها ديديم که اون ور آب می‌شه آزادتر بود‏، که اگه حتی اونجا هم نشه وای به حال این دنیا و مافیها!... برا هر چی می‌ری مهم نیست مهم اینه که برنگردی... حتی فکر اینو هم نندازی یا نندازن به سرت.... كه برگردي.... که دوباره بغض بشه قوت‌لایموت و آه حسرت کشیدن بشه شغل شریف.... دزدی و پلیدی دیدن و دم فرو بردن بشه فعالیت مفید اجتماعی..... دروغ دیدن و شنیدن و گفتن بشه سرگرمی.... برنگردی تا دوباره نخوای بین بطري نوشابه و نگرانی یه مادر دنبال رابطه بگردی.... اصلا همون که تو می‌گی و شاید هم همه گفتن که غم وطن جا و مکان نداره .... باشه.... بمون و از همون جا غم وطن بخور....

هیچ نظری موجود نیست: